۱۳۹۵ تیر ۸, سه‌شنبه

«امشب دو بار دروغ گفتم. بی آنکه بدانم.» شاید بعدها اگر همه چیز درست بود یک بار به لیلا.سیف بگویم که لیلا آن شب من دو بار به تو دروغ گفتم بی آنکه بدانم. توی اینستاگرامم یک عکس هشت پای خوراکی گذاشته بودم. عکسی که چند شب پیش وقتی مهمان آقای صفوی و خانواده بودیم در رستوران «پارک وی» گرفتم. من قبلا هشت پا خورده بودم اما بدون اینکه قبل از طبخ، آن را دیده باشم. این بار اما خود خود هشت پا جلویم بود. یک هشت پای کوچولو و ریزه میزه و خوشمزه. برعکس دفعه قبل که حتما بزرگ بود. چون هر تکه گوشتی که آن بار خوردم از خود این هشت پا بزرگتر بود. به هر طریق، عکس این هشت پا را گذاشتم و در شرحش نوشتم: «بچه هشت پا هستن. خوشمزه هستن.خدا زیادشون کنه.» بعد لیلا آمد نوشت: «زهرا؟ تو این بچه را گذاشتی نوک انگشتت، ازش عکس گرفتی، بعد خوردیش؟ چطور تونستی؟» با چند تا آیکون اشک و گریه. از مدل نوشتنش هم خنده ام گرفت. هم گریه ام. اینکه نوشته بود «بچه» آدم را تکان میداد با اینکه شاید اصلا شوخی می کرد. برایش نوشتم: «آدم مادر که میشه، به جز بچه خودش، نسبت به همه بچه ها مهربون میشه. حتی بچه هشت پاها :)))» و بعد دروغ اول را اضافه کردم: «من اما مامان نیستم که، میتونم!» لیلا در جوابم نوشت: «دققققققیقا :)). به خدا دیگه خسته شدم از اینهمه رقیق القلبی.» و من در جوابش نوشتم: «با حرفت یاد بوتیک افتادم. اونجا که میگفت بچه لاک پشت ها از تخم میان بیرون و میرن سمت دریا، بعد از آسمون هی مرغای دریایی حمله می کنن بهشون و به دریا نرسیده، خیلی هاشونو میخورن. اونجام من مامان نبودم... (دروغ دوم. که یعنی مثل حالا که مامان نیستم1) اما از این تصویر گریه کردم. نمیدونم چقدر واقعی گفتی، اما راست گفتی.» اینها را وقتی یادم آمد که بی بی چک دستم بود. یک ربع بعد از اینکه خط قرمز اول را دیده بودم و حجم مغشوش بلاتکلیف صورتی رنگی فضای پشت اسلاید را پر کرده بود. کام پرسید حالا این حجم مغشوش یعنی چه؟ یعنی بارداری؟ گفتم نه. معلوم نیست. گفت همیشه مغشوش می شود؟ گفتم نه اما ممکن هم هست بشود. شاید آب ریخته روش. شاید... بالاخره هنوز زود است. معلوم نیست. بعد او با ذوق نهفته ای رفت خوابید و من رفتم و دوباره به تستر نگاه کردم. خط صورتی دوم درست همان جا بود که باید باشد. میان حجم مغشوش و بلاتکلیف، میان انفجار فرودگاه استانبول، میان شب قدر و صدای دعای همسایه. میخواستم این راز را لااقل چند روزی در دلم نگه دارم اما دیدم از صاحبش نباید پنهان کرد. چراغ را که روشن کردم، پلک هایش که به سختی باز شد، آرام به چشم های سرخش نگاه کردم و گفتم حجم مغشوش کنار رفت. میان خواب و بیداری سری تکان داد و با دهان بسته پرسید اوممواوم؟ یعنی بارداری؟ خودم را زدم به نفهمیدن، خندیدم و چراغ را خاموش کردم. خدا کند نفهمیده باشد، که دنیا خواهد فهمید.
1. ببخشید دیگه می دونم دروغ دومم واقعا دروغ به حساب نمیاد ولی از اول وقتی این ماجرا اومد توی ذهنمد، یاد هر دو کلمه مامانی که به کار بردم افتادم و فکر کردم هر دو بارش دروغ بوده. بعد که ماجرا را نوشتم و رسیدم به تهش، دیدم نه. و خب چرا باید به خاطر یه دروغ کمتر، نوشته ام را خراب میکردم؟ ترجیحدادم دروغم را دروغ کنم! حتی به صورت ماسمالیزاسیون.